تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
ایمن بار
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
داستان : یک داستان ترسناک!!!
ADv ADv

درباره ما:

توجه : وبلاگنويس گرامي لطفا در داخل كد هاي قالب خود اين متن را پيدا كنيد و متن دلخواه خود را جايگزين كنيد...
براي جستجو سريعتر ميتوانيد از كليد هاي ctrl+F استفاده كنيد...

بايگاني

آمار

    تعداد آنلاین : 0
    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    هفته گذشته : 1
    ماه گذشته : 2
    سال گذشته : 6
    بازدید کل : 8
    کل مطالب : 42
    نظرات : 0

داستان : یک داستان ترسناک!!!

نوشته : shakila | در : يکشنبه 24 خرداد 1394 |

 

داستان ترسناک جاده شمال

داستان ترسناک،داستان های ترسناک

یکی از دوستانم تعریف می کرد که یک شبی که داشت از روستای پدرش به شهر بر می گشته توی جاده شمال نزدیکای اردبیل که می رسه تصمیم میگیره از جاده قدیمی که با زیباتر بوده بیاد به همین خاطر مجبور بوده ک از وسط جنگل بگذره!
این داستان ترسناک رو دوستم اینطوری میگه  : من کودن حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یکدفعه ماشینم خاموش شد و هرکاری هم کردم روشن نشد که نشد.
بین جنگل، داشت شب می شد، نم نم بارون هم شروع شده بود. اومدم بیرون یکمی با موتور ماشین سر و کله زدم دیدم نه بلدم نه چیزی دیده میشه که بتونم درستش کنم!!!(داستان ترسناک)
حرکت کردم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو طی کردم. ناجور داشت بارون میومد. با یک صدایی پشت سرم رو نگاه کدم، دیدم یک ماشین خیلی آهسته وبی صدا کنار دستم وایساد. منم اصلا واینستادم و فورا پریدم تو ماشین! اونقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشین رو نگاه کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب نشستم، سرم رو که آوردم بالا برای این که از راننده تشکر کنم ولی هیچ چیز و هیچ کسی پشت فرمون و صندلی جلو ماشین نبود که نبود که نیست!!! کم کم داشتم به خودم می اومدم که ماشین ناگهان همون جوری بی سر و صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یک نور رعد و برق دیدم یهک پیچ جلو راهمون پیدا شد! همه بدنم سرد سرد بود از ترس و سرما!!!(داستان ترسناک)
حتی توانای این رو نداشتم که داد بزنم و ماشین هم همونجوری داشت می رفت وسط دره که تو ثانیه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم قشنگ اشهد رو گفته بودم!!! تو لحظه های آخر، یک دست از بیرون پنجره، اومد تو ماشین و فرمون رو پیچوند به سمت جاده من که هیچی متوجه نمیشدم کلا داستانی بود عجیب و ترسناک !!!
اما هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه حرکت می کرد ، همون دست میومد و فرمون رو به سمت جاده هدایت می کرد. از دور یک نوری رو دیدم و حتی یک لحظه هم فکر نکردم !!! در ماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون !!! اونقدر تند تند می دویدم که داشتم  نفس نفس می زدم!!!(داستان ترسناک)
رسیدم به روستا و رفتم توی یک قهوه خونه و ولو شدم رو صندلی. پس از اینکه به هوش اومدم جریان رو برای دیگران تعریف کردم. وقتی داستان ترسناکم تموم شد، تا چند ثانیه همگی ساکت بودند ناگهان در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس خیس وارد شدن.
یکی از اون ها به دوستش گفت: مجید! مجید! ببین این همون یارویی هست که وقتی ما داشتیم ماشین رو هلش می دادیم پرید سوار ماشین شد!!!

 


برچسب ها : ,

مطالب پيشين